Tuesday, July 3, 2012

خسته تر از هر روز و هر سالم...
روی مبل دراز دراز کشیده ام و سایه انگشتهایم در حال تایپ کردن شبیه انگشتان غول تنهای کوچکی است که در جستجوی پنجره آرامش پیر و فرسوده شده....
کاش
کاش
کاش 
اندوه انگشتانم ....
کاش

Wednesday, April 4, 2007

Mokon


در جزيره اي با نام سورين (Surin) در تايلند قومي با نام موكن(Moken) زندگي مي كند كه از طريق ماهيگيري و جستجو در كف دريا امرار معاش مي نمايند. اين قوم به كولي هاي دريا معروف هستند. ديد كودكان آنها در زير آب 50% بيش از ديد كودكان اروپايي در زير آب است.

Andrew Testa Phtographer

USA

Friday, March 30, 2007

"راه خانه"

يه دختري با مادر نابيناش توي يك دهكده اي زندگي مي كردن،‌دختر خيلي مهربون بود و همينطور مادرش رو خيلي دوست داشت. اونها پولدار نبودن ودخترزياد درس نخونده بود ولي در كنار هم شاد بودن تا اينكه معلمي از شهر به جاي معلم قدمي دهكده براي تدريس به اونجا اومد و به طور خيلي اتفاقي مهمون دختر و مادرش شد و اون دختر خيلي از آقاي معلم خوشش اومد و همينطور آقاي معلم از اون دختر....
مادر دختر با اينكه نابينا بود از لحن صداي دخترش و آقاي معلم فهميد كه اونها به هم علاقه مندن. تا اينكه آقاي معلم براي يه كار ضروري به شهر رفت روزي كه داشت مي رفت گيره سري براي دختر آورد تا با لباس قرمزي كه دوست داشت بپوشه و دختر از اون قول گرفت كه دوباره براي نهار به خونه اونها بره... و آقاي معلم قول داد كه تا آخر ماه از شهر برگرده...
ولي آقاي معلم براي نهار نيومد و دهكده رو ترك كرد دختر كه اين موضوع رو از اهالي شنيد در حاليكه لباس قرمزش به تنش بود و گيره زيباش به موهاش نهار آقاي معلم رو برداشت و توي ظرفش ريخت و به دنبال كالسكه آقاي معلم دويد... دويد... دويد...
ولي با اينكه هر بار از ميون جنگل و دشت راهش رو ميونبر مي كرد تا به جاده برسه چند لحظه دير رسيده بود دختر مي دويد .... آقاي معلم بدون توجه به دختر با عجله به سمت شهر مي رفت...
تا اينكه دختر زمين خورد و كاسه شكست...
دختر خيلي گريه كرد چون ديگه خيلي دير شده بود وقتي خواست به خونه برگرده دستي روي موهاش كشيد ولي گيره به موهاش نبود...
همه جاي دشت رو براي پيدا كردن گيره گشت ولي هيچي نبود...
وقتي نا اميد به خونه برگشت گيره سر توي حياط افتاده بود...
تا آخر ماه انتظار كشيد ودر غياب آقاي معلم تمامي سقف آسيب ديده مدرسه رو تنهايي تعمير كرد و كل كلاس رو مرتب كرد.
روزي كه قرار بود آقاي معلم از شهر برگرده با وجود سرماي زياد از صبح زود كنار جاده ايستاد ... ايستاد... ايستاد
ولي آقاي معلم نيومد
و دختر به خونه برگشت
و مريضي سختي گرفت
مادر نابيناش كاسه شكسته رو به چيني بند زن داد تا اون رو درست كنه "چيني بند زن بهش گفت: اين كاسه بايد براي شما عزيز باشه كه حاضر پول بديد تا درست بشه،‌ و مادر گفت اين ظرفيه كه پسري كه دختر من دوستش داره توش غذا خورده،‌ اين ظرف رو به اميد بازگشت آقاي معلم درست مي كنم تا دخترم خوشحال بشه"

اهالي ده خبر مريضي دختر رو به آقاي معلم دادن...
فكر مي كني آقاي معلم برگشت؟
86/01/10

Saturday, March 24, 2007

چقدر؟

چقدر
براي به صلابه كشيدن
صلابه هايمان
با چشماني بسته
زير چكمه ي آبي
سرد سربازي
وقت داريم؟


1386/1/4

Thursday, March 22, 2007

هر بهار

دوستم ...
يه مدت خيلي دوري اگر يادت بياد هرروز با هم قصه مرور مي كرديم. قصه هايي از جاهاي دوردور يا نزديك نزديك....
توي اون مدت خيلي ياد گرفتم ،‌ معني خيلي چيزها رو يادگرفتم از قصه ها از غصه ها
و ياد گرفتم دوست داشتن رو
و ...
باز
اينجا مي نويسم
كه از يادم نره
شايد هر روز يه قصه نشه
يه حرف باشه
يه شعر باشه
ولي شايد
يك كم از غصه كم بشه



هر بهار
از ترس سقوط
بچه كلاغهاي
همسايه مان
دستانم را به زير
درخت پير چنار
مي گيرم
ولي
تو مي داني
كوچكند
دستانم را مي گويم.

1386/1/2